arya2085 14 years ago حکایت آن مرد را شنیده ای؟ که نزد طبیب رفت، و از غم بزرگی که در دل داشت گفت؟ طبیب گفت: به میدان شهر برو، آن جا دلقکی هست، آن قدر می خنداندت تا غمت از یادت برود. مرد لبخند تلخی زد و گفت: من همان دلقکم!
sepehr00 14 years ago به خداحافظي تلخ تو سوگند، نشد
که
تو
رفتي و دلم ثانيه اي، بند نشد
لب
تو
ميوه ي ممنـوع ولي لبهـايم
هرچه از طعم لب سرخ
تو
دل کند، نشد
با چراغي همه جا گشتم و گشتم در شهر
هيچ کس، هيچ کس اينجا به
تو
مانند نشد
هر کسي در دل من جاي خودش را دارد
جانشين
تو
در اين سينه خداوند، نشد
خواستند از
تو
بگويند شبي
شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتنـد؛ نشــد!
arya2085 14 years ago ما ز بالاییم و بالا میرویم ما ز دریاییم و دریا میرویم ما از اینجا و آنجا نیستیم ما ز بیجاییم و بیجا میرویم کشتی نوحیم در طوفان روح لاجرم بیدست و بیپا میرویم همچو موج از خود برآوردیم سر باز هم باز هم در خود تماشا میرویم اختر ما نیست در دور قمر لاجرم فوق ثریا میرویم ما ما ز بالاییم و بالامیرویم
arya2085 14 years ago هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد خداش در همه حال از بلا نگه دارد حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست که آشنا سخن آشنا نگه دارد دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای فرشتهات به دو دست دعا نگه دارد گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان نگاه دار سر رشته تا نگه دارد صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بینی ز روی لطف بگویش که جا نگه دارد چو چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت ز دست بنده چه خیزد خدا نگه دارد سر و زر و دل و جانم فدای آن یاری که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد غبار راه راهگذارت کجاست تا حافظ به یادگار نسیم صبا نگه دار