arya2085 14 years ago I am the infamous lover in this town
My eyes, evil seeds have never sown.
Be kind and work hard and live happily
Disbelievers in our creed are hurtanddown.
I asked the Master of the tavern to show me salvation
Asked for a cup, said keeping secrets alone.
Why should my heart watch the gardens of this world?
With my pupils picking the flowers that are shown.
Revering wine, I washed away my own image
Selfishness cannot be when the self-image is unknown.
It’s Your lock of hair that keeps me firm on the ground
Without the pull of love, everything would drown.
Let us turn away towards the tavern, from hence
Upon the deedless words of preachers one must frown.
From the Beloved learn to love what is good
Good company happens to be the ultimate crown.
Hafiz kisses only the bearer and the cup
Keep away from the hypocrite wolf in sheepish gown.
منـم کـه شهره شهرم به عشقورزیدن
مـنـم کـه دیده نیالودم بـه بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کـشیم و خوشباشیم
کـه در طریقـت ما کافریست رنـجیدن
بـه پیر میکده گفتم که چیستراه نجات
بخواسـت جام می و گفت عیب پوشیدن
مراد دل ز تـماشای باغ عالـم چیسـت
بـه دست مردم چشم از رخ توگل چیدن
به می پرستی از آن نقش خودزدم بر آب
کـه تا خراب کنم نقـش خود پرسـتیدن
بـه رحـمـت سر زلـف تو واثقم ور نه
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن
عـنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس
کـه وعظ بی عملان واجب استنشنیدن
ز خـط یار بیاموز مـهر با رخ خوب
کـه گرد عارض خوبان خوش است گردیدن
مـبوس جز لب ساقی و جام میحافـظ
کـه دست زهدفروشان خطاست بوسیدن
arya2085 14 years ago گریز
از هم گريختيم
و آن نازنين پياله دلخواه را، دريغ
بر خاك ريختيم!
جان من و تو تشنه پيوند مهر بود،
دردا كه جان تشنه خود را گداختيم!
بس دردناك بود جدائي ميان ما،
از هم جدا شديم و بدين درد ساختيم
ديدار ما كه آن همه شوق و اميد داشت،
اينك نگاه كن كه سراسر ملال گشت،
و آن عشق نازنين كه ميان من و تو بود،دردا كه چون جواني ما پايمال گشت!
با آن همه نياز كه من داشتم به تو،
پرهيز عاشقانه من ناگريز بود.
من بارها به سوي تو آمدم، ولي
هر بار دير بود!
اينك من و توايم دو تنهاي بي نصيب،
هر يك جدا گرفته ره سرنوشت خويش.
سرگشته در كشاكش طوفان روزگار،
گم كرده همچو آدم و حوا بهشت خويش!
arya2085 14 years ago ا
خدا و کودک
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می گویند فردا شما مرا به زمین میفرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد
اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن وآواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایتآواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخندخواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی ازمن محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته اتهمیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..
خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...
*** مـادر***
صدا کنی